مادر بزرگ جوانی اش را آروغ می زد
و پدر بزرگ در عبور از باغچه ی بی انتهای خانه ی ما ، خاطراتش را به
دست آلزایمر می سپرد
و من از دندان درد به فلسفه ی بی دوام بودن این زندگی میرسم
و بهانه ای می سازمش برای اشکهایم که درد دارند
و تو
که انگار همیشه متصلی به الکتریسته و ولتاژ
و من دچار برق زدگی می شوم با نگاهت
بوی جزغالگیم گندتراز بوی آروغ مادربزرگ است
با دهان ذوب شده ام پدر بزرگ را صدا میکنم:
صبرکن پدر بزرگ
می خواهم با تو به شهر خوشبختی بیایم
شهر آلزایمر
زندگی بچه ای است که در جواب گریه اش
کتک می خورد تا ادب شود
و بزرگ می شود
کتک می زند
تا ادب کند
همه چیز از یک کلمه شروع شد:
«بله»
***
حالا هر روزم به انتظار می گذرد
انتظار لحظه ای که می آیی و انگشتانم را لای دستان بزرگت جای می دهی
آرام و آهسته حرف میزنی
و من می خندم تا تو بخندی
***
باید استوار باشم
برای روزهای آینده که اندازه مژه بر هم زدنی است و می گویند اندازه اش قد یک عمر
برای همه ی آن یک عمر و بر هم زدن همان یک مژه
گرمی دستانت را همراه می خواهم