هر وقت که هوا بارانی بود، مادر اجازه رفتن به حیاط و کوچه را نمی داد.
انگار روزهای بارانی، بازی در کوچه کیف بیشتری می داد که من پر طمع می شدم برای آن.
کیوان، پسر همسایه همیشه اجازه داشت بیرون از خانه و در کوچه بازی کند، حتی وقتی رعد و برق می آمد.
از خواهرش بیزار بودم، چون می توانست تمام روزها و ساعتها با او باشد و من نه.
پی این افکار لج می گرفتم و مادر که کلافه می شد پازل را برایم می آورد. پازل کوچکی که به زور اندازه یک ورق دفتر مشقم می شد.
- اینم بازی، بنشین و بسازش.
- چند بار مادر، دو سال است که روزها و ساعتها می سازمش.از بر شدم بس ساختمش.تمامی قطعاتش را حفظم.خورشید کنج سمت راست، علف پایین، گل وسط .......
و لج می گرفتم و میگرفتم آنقدر که باران بند بیاید، شاید ساعتی بعد و شاید روزی بعد و گاهی روزهای بعد.
امروز هر چه تلاش می کنم نمی توانم پازل زندگیم را بسازم.هوا، روزهای زیادی است که بارانی است و من لج گرفته ام.
کیوان، پسر همسایه مان دیگر در هیچ کوچه ای بازی نمی کند، او مشق زندگی می کند و من نمی توانم پازل زندگیم را بسازم.پازل زندگیم دیگر کوچکتر از یک ورق دفتر مشقم نیست.
سقف دارد، اندازه ارتفاع آسمان .وسعت دارد اندازه دنیا.قطرش اندازه آروزهای من .
مادر، من همان پازل را می خواهم.همان پازل کوچک را.
هوا بارانی است.نمی توانم پازل زندگیم را بسازم.
کی این باران بند می آید؟
سلام
من فکر می کنم پازل زندگیت را می تونی زیر بارون قشنگ تر بچینی. این پازل زیر بارون چیدن داره!
روزها و شب ها پشت سر هم خواهند آمد و خواهند رفت.سعیده عزیز پازل ها تکمیل می شوند اما باز باید بهمشان ریخت و مرتبشان کرد
حالا که آمدی
وقت ما اندک
حرف ما بسیار
آسمان هم بارانی است*سیدعلی صالحی
پازلو ول کن.. برو بیرون زیر بارون آب بازی کن .. کون لق هر کی گفت سینه پهلو می کنی
سلام
من تازه با وبلاگتون آشنا شدم و امیدوارم هم تداوم داشته باشه
نمیدونم
شاید این روزها دل همه برای همه می تپه
یاد سرود شچریان افتادم
کالکل به سر...برادر...غرق خون
نمیدونم....یه حس عجیب...
خوب تا بعد
...
سعیده عزیزم هر روز بهتر از قبل می نویسی. تبریک می گم بهت. ادامه بده.مثل قلبت.هر روز بهتر و تپنده تر!
سلام خانوم سعیده من منظورم تشکر نبود.امیدوارم سلامت باشید.
به وبلاگ دیگر من هم سری بزنید.
www.fun4all.blogsky.com